سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پاییز 1386 -
اوج دانش، بردباری است . [امام علی علیه السلام]
 
 

بسم الله الرحمن الرحیم

نام بلند مهدی زین‌الدین درسال 1338 در انبوه زمینیان درخشید و هستی آسمانی‌اش در خاک تجلی یافت. او در خانواده‌ای مذهبی و متدین متولد شد. با ورود به مدرسه و آغاز زندگی تازه، مهدی اوقا ت فراغتش را در کتاب‌فروشی پدر می‌گذراند. مهدی در دوران تحصیلات متوسطه‌اش به لحاظ زمنیه‌هایی که داشت با مسائل مذهبی و سیاسی آشنا شد. در مسیر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی به دلیل نپذیرفتن شرکت اجباری در حزب رستاخیز از مدرسه اخرا ج شده بود، با تغییر رشته و علیرغم تنگنا و فشار سیاسی تحصیل را ادامه داد و رتبه چهارم را درمیان پذیرفته‌شدگان دانشگاه شیراز به دست آورد اما با تبعید پدر به سقز از ادامه تحصیل منصرف شد و به شکل جدی‌تری فعالیت مبارزاتی را پی گرفت. پدر پس از زمانی کوتاه به اقلید فارس تبعید شد و دور از خانواده مدتی را در آنجا گذراند. با شروع مبارزات مردمی در سال 56 پدر مخفیانه به قم رفت و خانواده را نیز منتقل کرد. از آن پس مهدی به همراه پدر و جمعی دیگر در ساماندهی و پیشبردن انقلاب در شهر قم تلاشهای بسیاری کردند. با به ثمر رسیدن تلاشهای جمعی و پیروزی انقلاب، مهدی ابتدا به جهاد سازندگی و سپس با تشکیل سپاه پا سداران به این نهاد پیوست و پس از مدتی به عنوان مسؤول اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران قم فعالیت‌های خود را ادامه داد. این مسؤلیت مقارن با توطئه‌های پیچیده و پی‌در‌پی ضد انقلاب بود که او با توانایی، خلاقیت و مدیریت بالایی که داشت به بهترین شکل ممکن آنها را از سر گذراند و این مر حله بحرانی فعالیت سیاسی را طی کرد. هنوز نخستین شعله‌های جنگ تحمیلی بر افروخته نشده بود که آقا مهدی با طی دوره آموزش کوتاه مدت نظامی همراه با یک گروه صد نفره عازم جبهه‌های نبرد شد و نخستین تجربه رویارویی مستقیم با دشمن را پشت سر گذاشت. او در طول دوران حضورش مسئولیت شناسایی یگانهای رزمی، مسئولیت اطلاعات و عملیات قرارگاه نصر، فرماندهی تیپ علی بن ابیطالب (ع)،‌ فرماندهی لشگر خط شکن علی بن ابیطالب (ع) و فرماندهی لشگر 17 علی بن ابیطالب (ع) را بر عهده گرفت. سردار سرلشگر مهدی زین‌الدین در آبان ماه سال 1363 در حالی که به همراه برادرش مجید (مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشگر علی بن ابیطالب) برای شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت در حال حرکت بود، با ضد انقلاب منطقه درگیر و پس از سالهای طولانی انتظار، کلید باغ شهادت را یافت و مشتاقانه به سرزمین‌های ملکوتی آسمان هفتم بال گشود. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

منبع:کتاب افلاکی خاکی 


  اللهم الرزقنا التوفیق الشهاده 


سید محمد طاهرزاده ::: یکشنبه 86/8/27::: ساعت 3:59 عصر
 
عشق یک جور جوشش کور است و پیوندی از سر

نابینائی ، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و

از روی بصیرت روشن وزلال . عشق بیشتر از غریزه

آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است

و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک

روح ارتفاع دارددوست داشتن نیز همگام با آن اوج

میابدادامه مطلب...

سید محمد طاهرزاده ::: یکشنبه 86/8/27::: ساعت 3:45 عصر
 
سلام

این شعر رو به یاد همه مسافران و مهاجران خونین بال وطن براتون می نویسم

روی قبرم بنویسید مسافر بوده است

بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است

بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست

او در این معبر پرحادثه عابر بوده است

صفت شاعر اگر همدلی و همدردیست

در رثایم بنویسد که شاعر بوده است

بنویسید اگر شعری ازاومانده بجای

مردی از طایفه ی شعر معاصر بوده است

مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست

بنویسید در این مرحله کافر بوده است

غزل حجرت من را همه جا بنویسید

روی قبرم بنویسیدمهاجر بوده است 

شهید بسیجی محمد عبدی

محل شهادت : سیستان و بلوچستان

مبارزه با اشرار سال ۷۶


سید محمد طاهرزاده ::: پنج شنبه 86/8/24::: ساعت 10:14 عصر
 

با یک شعر از شهید رحیمیان در فراق دوست شهیدش که اسمشو شما با خوندن شعر پیدا میکنید با عنایت خدا شروع میکنم.

حاجبی گر بر سرای پادشاهی سوخت ُسوخت          سروری رفت و زهجرش بارگاهی سوخت ُسوخت

نسترن گر با فراق چشمه ساری ساختُ ساخت        یا زهجرش گل ستان با درد وآهی سوختُ سوخت

زخم هجری گر دلی را همچو آتش کرد ُ کرد              دوریت گر جان ما را همچو کاهی  سوختُ سوخت

آتش ار سردار عشق از ما نهان میبردُ   برد               ناله ای گر زان میان جان سپاهی سوختُ سوخت

یوسفی گر در بن چاهی اسیری رفتُ رفت                زالی ار با هجر او خود را به چاهی سوختُ سوخت

آسمان گر از فراغت اشک حسرت ریختُ ریخت           دل اگر در حسرت یکدم نگاهی سوختُ سوخت

هر که در هجرت حمید از غصه گریان دیدُ دید            هر که چون او گفت:الحسرت چه شاهی سوختُ سوخت

     تاریخ شهادت محمد رضا رحیمیان منفرد ۳۰/۱۱/۶


سید محمد طاهرزاده ::: پنج شنبه 86/8/24::: ساعت 10:1 عصر
 

 

وه چه بیگانگی غمناکی!

آوخ این فاصله ها را که چه بیدادگرند.

دست من آیا

آبنوس تر اندام تو را

باز صیقل خواهد داد؟

ماهی روشنم چشمم آیا

باز در چشمه شفاف تنت خواهد گشت؟

باز هم قافله سرخوش انگشتانم

روی آن جاده ابریشم

آسیای تن عریانت را

هند تا هند سفر خواهد کرد؟

گردباد نفس گرم من آیا باز

جنگل خرم موهای بلندت را خواهد آشفت؟

ماهی روشنم چشمم آیا

باز در چشمه شفاف تنت خواهد خفت؟

وه چه بیگانگی غمناکی

آوخ این فاصله ها را که چه بیدادگرند!


سید محمد طاهرزاده ::: پنج شنبه 86/8/24::: ساعت 9:55 عصر
 

امشب از دل من شکایت می کنم
عشق را با غم روایت می کنم
ساقیا ! ای من فدای دست تو
ده شرابی تا شوم سرمست تو
ساقیا! خواهم شراب ناب ناب
تا کند هر ذره ام را آفتاب
سالها می را نمودم جستجو
تا شدم یک لحظه [با] او روبرو
اندر آن ظلمت سرای پر پلید
ناگهان جام می ساقی رسید
شور عشقش در دلم شد منجلی
باده را دیدم بگفتم یا علی(ع)
سرکشیدم باده را من بر ملا
تا شوم عازم به دشت کربلا
خون زدست و پیکرم فواره کرد
عشق «هو» آخر مرا صد پاره کرد
«شاهدی» و آن «غلامی»(1)ناز من
شد انیسم با «حسن»(2) همراز من
«صابرم» غرق احسان توأم
ریزه خوار سفره نام توأم

1- از شهدای گروه تفحص که قبل از عباس صابری در زمستان سال 1374 شهید شدند.
2- برادر شهید که خود نیز شهید شده است.


سید محمد طاهرزاده ::: پنج شنبه 86/8/24::: ساعت 9:50 عصر
 

فکه دیگه جای من نیست

یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، ذست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد. بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند:

ــ بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشو نشون بده...  .

راوی: مجید پازوکی

.....


سید محمد طاهرزاده ::: پنج شنبه 86/8/24::: ساعت 9:50 عصر
 

خوب زیستن

همه از زیسن معنایی دارند و در آن راهی را دنبال می کنند، هر کس به مقتضای عقلش و فهمش.

از نخل های درهم و غمگین پرسیدم: زندگی چیست؟

شاخه ای خشک و شکسته با دهان باد پاسخم داد که همین!

رود آرام و نرم، می خرامید و پیش می تاخت. پرسیدم زندگی را چگونه تفسیر می کنی؟

رود گفت: دریا زندگی است.

دریا گفت: نه، ابرها زندگی اند. پرواز در بیکرانه ی آسمان.

ابرها را پرسیدم. گفتند: پرنده ها آزادترند. آنها خود با بالهایشان پرواز می کنند، اما ما را بادها. از پرنده ای که سبکبال در افق پر می گشود پرسیدم از زندگی چه می فهمی؟ او گفت: بی حضور صیاد همیشه زندگی هست.

آسمان گسترده و آبی بزرگتر از آن بود به که پاسخی کوتاه اکتفا کند. او گفت: زندگی درخشش ستاره هاست، فلق است، شفق است و خونی که در طلوع و غروب جاری است.

خورشید که از زندان خاکستری ابرها می گریخت پاسخم داد: زندگی نیمروز داغ تابستانی است که آفتاب، دشت ها را می گدازد و چهره ها را می سوزاند. زندگی مرگ شب است و تولد من. من خود زندگیم. خاک نمناک بوی باران می داد و در ازدحام شاخه ها و برگ ها گم شده بود. صدایش زدم و زندگی را معنا پرسیدم. شکوفه ی کوچکی را که تازه رستن آغاز کرده بود و تن به نسیم سپرده بود نشانم داد و گفت: زندگی همین شکوفه است.

شکوفه کوچک بود و ظریف. تازه گستاخی آن را یافته بود که از سینه ی خاک سر کشید. پرسیدم تو از زندگی چه می فهمی؟ آرام و ساکت لبخندی زد. شاید زندگی را همان لبخند کودکانه می دانست.

گفتم بهتر است زیستن را از آدم ها بپرسم. آنها که بخاطرش همدیگر را می کشند و غارت می کنند و در راهش جان می سپارند.

بهتر دیدم که از گدای کنار خیابان که از همه چیز جز نفس کشیدن بی بهره بود بپرسم. او گفت: زندگی گنج بزرگی است پنهان در زمین های ناشناخته.

گفتم اینک که زندگی سراسر گنج است، پس بگذار از گنج داران بپرسم. گفتند: زندگی نبود مرگ است، زندگی «همیشه بودن» است. عمر بی پایان و بی مردن زندگی است. به یاد کودک غمگین روستا افتادم که با نگاهی لبریز از اشک شرمسارانه و رنگ پریده گفت: زندگی همان گاو سیاهمان بود که مرد. زندگی همان خواهر کوچکم بود که از بی شیری مرد.

گفتند از دیوانه هم بپرس. گفتم او که از نعمت عقل بی نصیب است. گفتند آرزو را چه به عقل؟ آنها راست می گفتند. دیوانه با حرکات خشکش فهماندمان که زندگی سراسر آرزوست و در رؤیا جاودانه بودن.

اینها همه زندگی بود. اما من عطش زده و سرگردان، تعبیری دیگر از زندگی، از زیستن و از جاودانه بودن را می جستم.

هنوز یک نفر باقی بود که از او می بایست پیش از همه می پرسیدم. او که ماندن را، پوسیدن را و رسیدن به دنیا را نمی خواست. او که فقط لقای یار را می طلبید و محبت دوست را . . . رزمنده.    آری رزمنده . . .

جلو رفتم و از رزمنده ای که مشغول نبرد بود و در انبوه آتش و گلوله و درد بی خیال «زندگی» می کرد. پرسیدم زندگی چیست؟

عرق پیشانیش را با آستین پر خاکش خشک، و اسلحه اش را در پنجه هایش فشرد و به شهیدی که در کنار خاکریز آرام خفته بود اشاره کرد و گفت: زندگی اوست . . .زندگی چون او عاشقانه مردن، بر دار مرگ رفتن و در لحظات نبرد تکه تکه شدن و همیشه سوختن و دم بر نیاوردن.

زندگی مرگ است اما مرگی قبل از مردن. اصلا مرگ خود زندگی است وقتی تو آگاهانه انتخابش کنی همچون شهدا . . .

آنها به راستی زندگی اند و به راستی زنده.


سید محمد طاهرزاده ::: یکشنبه 86/8/6::: ساعت 10:48 صبح
 

سلامی برآمده از اعماق جان، و درودی به لطافت روح فرشتگان بر ارواح مطهر شهیدانی که رضای خدا و اجابت دعوت بنده برگزیده اش، و دفاع از میهن اسلامی و کیان حکومت قرآنی را بر زندگی و لذائذ دو روزه دنیا ترجیح دادند و جان بر کف، به میدان مجاهدت روانه شدند و سر از پا نشناخته در راه جهاد مقدس به بهشت شهادت پای نهاندند و سعادت ابدی را به چنگ آوردند.

امروز استقلال و عزت ایران رهین آن مجاهدت هاست. پس یاد این عزیزان باید همواره سرلوحه همه افتخارات جمهوری اسلامی ثبت و ضبط باشد. (مقام معظم رهبری 14 بهمن 1378)

      


سید محمد طاهرزاده ::: جمعه 86/8/4::: ساعت 9:45 صبح
 

نمیدونم تا حالا شده این سوال رو از خودمون بپرسیم که :

بعد از شهدا ما چه کردیم؟

امروز به یکی از خیابونای شلوغ شهرتون یه سری بزن تا جواب سوالت رو بگیری...!


سید محمد طاهرزاده ::: جمعه 86/8/4::: ساعت 9:37 صبح
   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید کل : 8981
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
پاییز 1386 -
.:: لینک دوستان ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت